شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

مامان بد...

  مامانی چیه یادی از من کردی؟؟ اومدی بهم شیر بدی یا حریره؟؟ هیچی که دستت نیست،پس واسه چی اومدی پیشم؟؟ آهان اومدی ازم عکس بگیری؟؟ مامان مگه من دخترم کلامو این شکلی میکنی؟؟ منو دختر میکنی بهم میخندی؟؟ بزار بابا بیاد،بهش میگم اذیتم کردی،اون موقع من به تومیخندم. فکر کردی نمیگم آره؟؟ مامان بسه اینقدر ازم عکس نگیر! مامان بیخیال شو،دوربینو بده دست من. گفتم بدش به من. مامان خسته شدم دیگه عکس نگیر. مامان خوابم میاد لااقل بیا خوابم کن. داری اذیتم میکنی،به بابامیگم شوخی ندارم ها... باشه،اونموقع من باید...
30 آبان 1392

یه پست پر ماجرا...

١٠٠سلام به پسر مامان،عشق زندگیه مامان،امیدو همه ی هستیه مامان.خیــــــلی حرف برای گفتن دارم گلم نمیدونم چی بگم از کجا بگم!ماه محرمم شروع شده عزیزم،٧روزه که از این ماه عزا میگذره،وتو برای اولین بار تو زندگیت این ماه رو میبینی وتجربه میکنی!امیدوارم وقتی بزرگم شدی ازاین ماه استفاده کنیو واسه امام حسین عزا نگه داری گلم.این هفته هم که گذشت اتفاقای زیادی برامون رخ داد.٢روز پیش از ماه محرم رفتیم کرمان عقد یکی از اقوام بابایی.زیاد اونجا نبودیم چون تا رسیدیم دیگه آخرای مراسم بود!امـــــــا... امـــا،تو همین وقت کمم که اونجا بودیم یه اتفاق بد برات افتاد متاسفانه که نزدیک بود سکته کنم.از اونجایی که الان ماشاا...میتونی قشنگ بشینی بس که تکون میخوردی...
20 آبان 1392

این روزها...

سلام عزیز دلم.منو ببخش که اینبار با تاخیر زیاد اومدم برات پست بذارم.آخه خیلیی درگیر بودیم و کار داشتم!این 2هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،2تا عیدو پشت سر گذاشتیم،عید قربان که خونه ی عزیز جونی بودیمو واسه آقا جون گاو و گوسفند قربونی میکردیم عید غدیر هم که اسباب کشی داشتیم وجابجا شدیم وخونمونو عوض کردیم!از اونجایی که میخواستم خودم وسایلامو جمع کنمو تو هم که یه لحظه نمیشه تنهات گذاشت یه روز قبل از عید عزیز جون اومد پیشمون و مراقب تو بود تا من بتونم کارامو انجام بدم.البته عزیز هم تو رو میگرفت هم به من کمک میکرد!روز عیدهم بابایی چندتا کارگر گرفتو وسایلو جابجا کردیم!خلاصه چندروزم درگیر چیدن وسایلا تو خونه ی جدیدبودیم البته عزیزجونوخاله حکیم...
12 آبان 1392
1